بدون عنوان
شنبه من و یک عالمه ماهی دیگر توی یک ظرف بزرگ کنار خیابان بودیم. دختر کوچولویی جلو آمد او یک ماهی می خواست. فروشنده تور کوچکی را توی آب انداخت من هم فوری شنا کردم و رفتم توی تور فروشنده مرا توی یک تنگ پر از آب انداخت و آن را به دختر کوچولو داد. حالا من یک خانه ی شیشه ای دارم یکشنبه تنگ روی میز بود و من توی آن شنا میکردم. مامان دختر کوچولومی رفت و می آمد و چیزهایی را کنار من روی میز می گذاشت: سنبل، سرکه، سمنو، سکه، سبزه، سیر و یک آینه... آینه ای که می توانستم خودم را توی آن ببینم. به به... چه پولک های قشنگی داشتم! دوشنبه گوشه ی در باز شد. یک گربه از لای در سرک کشید....
نویسنده :
یاسین
15:54