جگر مامان و بابا

بدون عنوان

1392/1/23 15:54
نویسنده : یاسین
74 بازدید
اشتراک گذاری

 

شنبه

 

من و یک عالمه ماهی دیگر توی یک ظرف بزرگ کنار خیابان بودیم. دختر کوچولویی جلو آمد او یک ماهی می خواست.

فروشنده تور کوچکی را توی آب انداخت من هم فوری شنا کردم و رفتم توی تور

فروشنده مرا توی یک تنگ پر از آب انداخت و آن را به دختر کوچولو داد.

حالا من یک خانه ی شیشه ای دارم

 

یکشنبه

تنگ روی میز بود و من توی آن شنا میکردم. مامان دختر کوچولومی رفت و می آمد و چیزهایی را کنار من روی میز می گذاشت: سنبل، سرکه، سمنو، سکه، سبزه، سیر و یک آینه... آینه ای که می توانستم خودم را توی آن ببینم. به به... چه پولک های قشنگی داشتم!

 

دوشنبه

 

گوشه ی در باز شد. یک گربه از لای در سرک کشید. مرا توی تنگ دید. روی میز پرید و کنارم نشست و نگاهم کرد. خیلی ترسیدم اما گربه خودش را در آینه دید سبیل هایش را تکان داد ، گوش هایش را تکان داد. بعد هم میو میو کرد و رفت!

 

سه شنبه

دختر کوچولو کنار میز ایستاد. به من گفت: «سلام دم قرمزی! چقدر قشنگی!» بعد تنگ را برداشت تا مرا خوب نگاه کند. اما تنگ از دستش افتاد و شکست. من هی بالا و پایین پریدم داشتم خفه میشدم.

مامان دختر کوچولو آمد و فوری من را برداشت و توی یک ظرف پر از آب انداخت. آنوقت بود که نفس راحتی کشیدم.

 

چهارشنبه

 

پنجره باز بود. داشتم شنا میکردم یک گنجشک از پنجره آمد و لبه ی تنگ نشست. خیلی ترسیدم رفتم و ته تنگ قایم شدم. گنجشک با نوکش از آب تنگ خورد بعد هم پر زد و از پنجره بیرون پرید.

رفت که رفت...

 

پنجشنبه

 

امروز من سوار ماشین شدم. دختر کوچولو هم توی ماشین بود. او تنگ را محکم گرفته بود. ماشین قام قام صدا می کرد و جلو می رفت. بعد کنار یک رودخانه ایستاد. دختر کوچولو و بابایش مرا توی رودخانه انداختند.

وای... چه قدر بزرگ بود! دور خودم چرخیدم و گفتم: «ممنونم! ممنونم!»

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)